لینک های وابسته به وب لاگ تورق

طبقه بندی موضوعی

جاده/ کورمک مک کارتی

پنجشنبه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۳، ۰۱:۲۰ ق.ظ

*** 


|سجاد پورخسروانی|

Spworkform@gmail.com


-درباره ی رمان کورمک مک کارتی  The Road(2006)-

 

زمین به پایانِ خودش رسیده. طبیعت ش را از دست داده و روز به روز خاکستری تر می شود. زمین لرزه های پشت سر هم آتش فشان ها را راه انداخته، آتش بخش زیادی از محیط زیست را از بین برده. یا همه چیز سوخته، یا هر چه باقی مانده در حال پوسیدن و یخ زدن است. تمام پوش ش گیاهی به علت خشک سالی از بین رفته و حیوانات نیز یا مرده اند، یا غذای آدم ها شده اند. این وضع، اندک جمعیت باقی مانده ی زمین را با فاجعه ی انسانی جدیدی نیز روبه رو کرده: آدم خواری. در این میان پدر و پسری از ساحلِ شرقی آمریکا، به سمتِ ساحلِ جنوب غربی آمریکا راه افتاده اند و به خیالِ این که ممکن است آن جا شرایط زیستی به تری وجود داشته باشد -لااقل گرما- جاده ای را در پیش گرفته اند.

داستانِ اصلی جاده به گمان م درباره ی قضاوت "ارزش"هاست. در شرایطی که هیچ کنترلی بر "حیات" انسان حاکم نیست، تمدن ها از بین رفته اند و با آن خطیب ها و قانون های ش، هیچ کس و هیچ چیز، ضامن بقای آدم  نیست، هیچ مرجعیتِ قدرتی وجود ندارد، چه طور می شود در موردِ "ارزش" صحبت کرد؟ در چنین شرایطی "خوب" چیست؟ و بد؟ انگار کن زمانی که توی یک بیابان با هشت نفر دیگر و یک بطری آب معدنی بزرگ گیر افتاده ای؛ درست این جا چیست؟ این که آب را قسمت کنی، و دو ساعت بعد، همه تان با هم بمیرید؟ یا این که "آب" را بقاپی و سعی کنی بیش تر از بقیه زنده گی کنی؟ حالا بر این فرض، یک متغیرِ دیگر هم اضافه کن، این که پسرت هم هم راهِ تو باشد. ... آن وقت چه؟

پدر مالِ دنیایِ قبل از فاجعه است. توی دنیایِ قبل از فاجعه به دنیا آمده، بزرگ شده، ازدواج کرده. و پسر، بعدِ فاجعه، در دلِ فاجعه به دنیا آمده. این دو، مالِ دنیاهایی هستند که هر کدام از دیگری مجزاست. و حالا یک جا به هم رسیده اند. و قرار است هم سفر شوند. تقابلِ سؤال های این دو آدم در رمان، بزرگ ترین فرصت برای به چالش کشیدنِ مسئله ی "ارزش"هاست. پدر، به عنوانِ مسئولِ تربیت پسر، در دنیایی که دیگر تربیتی وجود ندارد، برای پسر از ارزش های دنیایی حرف می زند که دیگر وجود ندارد. از احترام گذاشتن می گوید، در حالی که دیگر کسی وجود ندارد که بخواهی به او احترام بگذاری. از دزدی نکردن می گوید در حالی که همه ی مایحتاجِ بودن شان را به نوعی از دزدی کردن (تو بگو از آدم ها مرده) تأمین می کنند. پدر، هر شب قبل خواب برای پسر قصه های دنیایِ قبل فاجعه را می گوید؛ دنیایِ قهرمان ها. اما توی زنده گی ای که در پیش دارد نمی تواند قهرمان باشد.

رمان یک روندی دارد که شاید بشود گفت "تحریکِ ارزش ها"ست. این دو، توی جاده که می روند، اول به یک بابایی می رسند که توی جاده از پا افتاده. می گذرند. چاره ای ندارند. نمی توانند کمک ش کنند. غذا به اندازه ی خودشان هم نیست. این را پسر درک می کند، اما در دست گاهِ ارزشی ای که پدر می خواهد برای ش تعریف کند، یک تناقض است. پدر از این می گذرد و پسر نگاه ش می کند. چیزی نمی گوید. جلوتر، در روندِ داستان این ها به یک آدم خوار می رسند. پدر مجبور می شود طرف را بکشد. این هم هر چند سخت تر از قبلی است، اما به روشی قابل پذیرش برای پسر. جلوتر این ها به یک عمارت می رسند که توی زیرزمین آن آدم ها را به عنوانِ ذخیره ی غذایی زندانی کرده اند، یکی پای ش را از دست داده، یکی دست ش را بریده اند و خورده اند ... و الی آخر. از این هم فرار می کنند. نمی توانند کمکِ این ها کنند، درست، اما حتی سعی هم نمی کنند. حتی درِ زیرزمینی که این ها توی ش گیر افتاده اند را هم می بندند که کسی بو نبرد که این ها این جا بوده اند. بعدتر، که کمی وضع شان خوب می شود و یک منبع غذایی پیدا می کنند. در حالی که توی جاده می روند و چرخ دستی شان را با خود می کشند، به یک پیرمرد می رسند. به اصرارِ پسر، به این مرد کمی غذا می دهند و می گذارند شب، کنارشان، دور آتش بنشیند. اما کمک شان همین جا ته می کشد و فردا تنهای ش می گذارند. پسر این جا هم هرچه مقاومت می کند و می خواهد جزو "آدم خوب" ها باشد-مثلِ آدم های توی قصه های پدرش-، باز کار به جایی نمی برد. جلوتر، یک جایی یک نفر گاری شان را می دزدد و وقتی این ها پیدای ش می کنند، پدر مجبورش می کند که لخت شود و همه ی لباس های ش را هم با خودش می برد. این اوجِ عیارسنجیِ ارزش های "پدر" و "دنیایِ قبل از فاجعه" است در داستان. این ها، با این که به آن لباس ها احتیاجی نداشتند، باعث می شوند که آن مرد از سرما بمیرد. هر چند که بعدتر، با گلایه های پسر، پدر مجبور  می شود که لباس ها را برگرداند، ولی دیگر دیر شده. بعد از این هم که در دفاع از خودشان یک نفرِ دیگر را می کشند. این جایی است که پسر قاطی می کند:

  • "... تو نمی خوای با من حرف بزنی؟

دارم حرف می زنم، خب.

مطمئنی؟

من که دارم الآن حرف می زنم.

دلت می خواد برات قصه بگم؟

نه.

چرا نه؟

به پدرش نگاه کرد و بعد از مدتی نگاه از او برگرفت.

چرا نه؟

قصه هات همه دروغ ن.

قصه که نباید همیشه راست باشه. هر چی باشه قصه است.

آره. اما توی قصه ها داریم همیشه به دیگران کمک می کنیم، اما در واقعیت این طور نیست."1

انگار آخرین چیزی که در پهنه ی هستی رو به زوالِ زمین برای پسرک مهم است، جزو "آدم های خوب" بودن است. این یعنی آرمانی فکر کردن. پسر دنیایِ قبل از فاجعه را ندیده، فقط قصه های ش را شنیده و حالا این قصه ها آرمان های پسرک را تشکیل داده. یک جورهایی "ارزش"های ش را.  اما پدر-کسی که هر دو دنیا را دیده-، مدام بینِ ارزِ این ارزش ها در تردید است. تناقض های پدر، شاید ناقلِ این مطلب باشد که ارزش های دنیایِ قبلِ فاجعه، هم چین هم ارزش نبوده اند. تناقض های پدر، یک جایِ دیگر هم نمود دارد؛ وقتی مسئله ی مرگ پیش می آید:

  • " ... دل تون می خواست می مردید؟

نه. اما دل م می خواست مرده بودم. تا وقتی آدم زنده س، مرگ انتظارشُ می کشه ..."2

یا زمانی که پدر اسلحه را روی شقیقه ی پسر می گذارد و منتظر است در صورتی که آدم خوارها گیرشان انداختند ماشه را بچکاند. هیچ وقت این کار را نمی کند. فلسفه ی تفنگ داشتن شان هم همین است که اگر روزی لازم شد خودکشی کنند. اول سه تیر داشته اند. مادر می خواسته هر سه خودکشی کنند، اما مرد قبول نکرده. یک تیر از دست رفته. مادر این ها را رها کرده و توی تاریکی شب، خودش را دستِ سرما سپرده. این دو مانده اند و قصدِ جنوب. یک جایِ دیگر یکی دیگر از این دو تیر هم از دست می رود. مرد مدام از خودش می پرسد که اگر وقت ش رسید، آیا می تواند این کار را (کشتنِ پسر) انجام دهد؟ و جواب ش در نهایت این است که "نه".

انتخابِ اسمِ "جاده" هم به گمان م از لطایفِ اثر است. جاده انگار تمثیلی است از مسیری که انسان تا مرگ می رود-زنده گی-. همه ی چیزهایی که توی زنده گی وجود دارد، توی مسیر برای این دو نفر هم وجود دارد؛ منتها به صورتِ تقلیل یافته اش. نکته ی قابل تأمل، ناامیدیِ کلانِ قضیه است. درست، این ها به جنوب می روند که گرم باشد. اما خودشان هم می دانند که در خوش بینانه ترین حالت زمین شاید دو سه سالی عمر کند، و بعدش مرگ حتمی است. آن هم توی این شرایط. که زنده گی زحمت ش مضافِ بر مرگ است. اما این ناامیدیِ کلی نمی گذارد که ناامیدیِ جزئی ای وجود نداشته باشد: گرمایِ جنوب. این ها چند روز گرسنه گی می کشند، و بعد پیدا کردن سیبِ گندیده ای یک جا خوش حال شان می کند. چیزهای اولیه ای که شاید آرزوی هیچ کس نباشد، این ها را خوش حال می کند. سؤالی که پرسیده می شود این است که این آدم ها برای چه زنده گی می کنند؟ در این "نیست"ی بزرگ، برای چه تقلا می کنند؟ برای چه هدفی پیش می روند؟ آدم ها زنده گی می کنند که از آن لذت ببرند؟ پس هر وقت که نشد لذت برد، باید قالِ قضیه را کند؟ قائله را تمام کرد؟ ... تنها جوابی که داستان به این قضیه می دهد این است: پدر برای پسر و پسر برای پدر:

  • " ... دیگر هیچ فهرستی از کارهای روزانه که می بایست انجام شود در کار نیست. روزها به هیچ فردایی نمی انجامد. تنها همین ساعت از روز. چیزی به نامِ "روز بعد" وجود ندارد. همین ساعت از روز، به مفهوم "روز بعد" است. همه ی چیزهای زیبا و ستایش انگیزی که آدمی به آن دل بسته است در درد ریشه دارد؛ از اندوه و از میان خاکستر سربرمی آورد. پسرش خوابیده است. در گوش او به نجوا می گوید: اما، با این حال من تو را دارم."3

این دلیلِ بودنِ این دو آدم را توی این داستان نشان می دهد. این دلیلی است که از میانِ این همه جانوری که تویِ آن دنیایِ آخرالزمانیِ رمان وجود داشته، مک کارتی این دو را برای زدنِ حرف های ش انتخاب کرده. یک جایی، وقتی مسیری نزدیک به دو کیلومتر را این ها طی می کنند. پدر برمی گردد و به پسر می گوید که اسلحه را به او بدهد. پسر می فهمد که اسلحه را جا گذاشته و می زند زیرِ گریه. پدر ابدا عصبانی نمی شود. خم می شود، پسرک را توی آغوش می گیرد و دل داری اش می دهد. یکی از اصل های داستان همین است. رابطه ای که بینِ این دو وجود دارد، تنها غایتی است که آن ها را روی آن چنان زمینی نگه داشته. این چیزی است که مادرِ داستان نمی فهمند و بابتِ همین هم خودش را خلاص می کند. فرض کن حال همین را پشتِ فرمانِ ماشین، وقتی ابوی بغل دست ت نشسته و چراغ راه نمایی سبز می شود:

  • هوی ی ی ی ی ی ... کجایی؟ سبز شد! برو دیگه!

 

یکی از جملاتِ داستان که به نظرم شدیداً آدم را به فکر فرو می برد یک جایی از زبانِ خود روای درمی آید که: "دنیایی که هرگز وجود نداشته، با دنیایی که هرگز وجود نخواهد داشت، چه فرقی می کنه؟". این به گمان م درباره ی فرقِ پسر با پدر باشد. پدر زنده گی ای را تجربه کرده که در آن دنیایِ قبل از فاجعه ای وجود داشته، ولی این دنیا برای پسر دیگر هرگز وجود نخواهد داشت. این مثلِ پس زدنِ عمدِ چیزی و تفاوت ش با نداشتنِ اجباریِ آن چیز است.

فیلمی براساسِ این کتاب ساخته شده که هی، بد نیست، اما کلاً به نظرم در موردِ این محتوا، فیلم مدیوم خوبی نمی تواند باشد. اکثرِ اتفاقاتِ داستان -اگر بشود اسم شان را اتفاق گذاشت- بیش تر درونی است تا اکشن، پس مثلاً وقتی "این ها راه می روند و فکر می کنند"، می خواهد تصویر شود، فقط می شود "این ها راه می روند" با مثلاً دو تا نریشنِ زورکی.

همان طور که گفتم، این اثر درباره ی "ارزش" هاست. و یک جاهایی برای حرف زدن از این ارزش ها-مرجع شان و مبدأشان- طعنه هایی به مسئله ی هستی و "خدا" می زند. چیزهایی که عمیقاً انسان را به فکر فرو می برد. با این حال، این را هم نمی توان تصدیق کرد که کتاب، یک کتابِ نیست انگارانه محسوب می شود، چون در جاهایی از آن- و مخصوصاً آخرش-، نوعی امیدِ ایمانی را می خواهد به آن اضاف کند. که خب در نمی آید. شدنی نیست. طرف آخرِ کتاب برداشته و از "امید" حرف می زند. کدام امید؟ یارو! زمین مرده، آدم ها یا مرده اند یا به آدم خواری افتاده اند ... آن وقت تو داری از چه حرف می زنی؟ از چیزی که خودت توی 252 صفحه پنبه اش را زده ای؟ نمی شود که. گفتم.

... با این حال، کتاب خوبی است. یکی از به ترین آثاری که تا به حال خوانده ام. همین.  

 

 

------------------------

  1. جاده/ کورمک مک کارتی/ ترجمه ی حسین نوش آذر/ نشر مروارید/ صفحه 255/
  2. همان/ صفحه 166/
  3. همان/ صفحه 63/

 

         

 ***

 

  • پایگاه تورق

یادداشت ها  (۰)

هیچ یادداشتی هنوز ثیت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی