لینک های وابسته به وب لاگ تورق

طبقه بندی موضوعی

شاه بی شین/ محمد کاظم مزینانی

چهارشنبه, ۲۹ بهمن ۱۳۹۳، ۰۷:۴۰ ب.ظ

***


|سجاد پورخسروانی|

Spworkform@gmail.com


درباره ی شاه بی شین 

 

صریح بگویم که هم­چین این قواره­هایی که برای واژه­ی «نقد» دوخته­اند به تن­م نمی­رود. (یا که کلاه­ش به سرم!) این­که روزگارت را بگذاری برایِ حرف زدن درباره­ی چیزهایی که دیده­ای و حالا به حسابِ سنج می­خواهی­شان اندازه گرفتن، به نظرم یا مالِ آدم­هایِ خیلی بی­کارِ حرفِ مفت زن است (شبیهِ من) یا مالِ آدم­هایی که آن چیز را دوست می­دارند یا به طریقی برای­ش اهمیتی قائل­ند. یعنی به هر رو چیزی براشان دارد. (دسته سومی هم هست که البت نان گیرشان می­آید و خب انعام دادن این هم که مشخص است). از طرفی طرفه­ی قاضی بستن به نافِ آدمی هم هم­چین کارِ ثوابی نیست. چه که آدم در وهله­ی اول قاضی نیست، متقاضی است. و در وهله­ی دوم که مواجهه با مخلوق باشد نیز منتقد نیست، مخاطب است. پس جمله آقایانِ -و ایضاً مادامانِ- محترم -و محترمه­ای-  که انگِ نقد به ناف­شان می­بندند به استنباطِ این سیاهه- جز خاطرخواهانی که مجیزِ خاطره را می­گویند نیستند. من شخصاً که این­طورم (فلذا آن جمله­ی مُسلم(!) همه را به کیشِ خود ...). من از چیزهایی که خوش­م می آید می­نویسم. و از چیزهایی که نه، نه. خیلی خیلی خیلی کم پیش می­آید که زحمتِ هجوِ اثری را بکشم که از آن خوش­م نیامده باشد؛ یا این که خیلی خوش­م آمده باشد. در موردِ اول به نظرم چیزی که باطل است را  نیازی به کشیدن خطِ بطلان روی­ش نیست، که این خود نوعی تبلیغ می­شود برای­ش؛ و در موردِ دوم هم زبان را قاصر می­دانم از تعریف­ش؛ و یا متجاوز؛ یا این که چیزی را که بسیار دوست­ش می­داری به دستِ تیغِ جراحی بسپاری ... . اما کارهایِ میان مایه­ی بگویی­نگویی خوش­ساخت را که به دل­م بنشیند می­کنم یک هم­چو یادداشتی و دست­مایه­ی «درباره­ی تولیدات فرهنگی».  که هم تبلیغ­شان را کرده باشم و هم توجیه­شان البته(!)

چیزی که همیشه زیاد در این وادی خاطرم را مکدر می­کند (در مقامِ یک بنویس) این است که مخاطبِ تو، -مردک یا زنکِ از وادیِ برادری یا خواهریِ تو رد نشده را- که تو مَحرم­ش شمرده­ای و به او اعتماد کرده­ای و اثرت را در اختیارش قرار داده­ای، به محضِ مواجهه با آن شروع کند به قضاوت­های بی سر و تهِ منتقد فیگور. این قضاوتِ اول کار از هر چیزی تویِ خوانشِ اثر بدتر است. (هر چند این خود یک قضاوت است) من اگر با اثری مواجه شوم که نپسندم­ش، فقط می­گذرام­ش کنار ... همین. نه این که پاپیونِ الیوتی خفتِ خودم وصل کنم و شروع کنم به اراجیف گفتن. مگر این که واقعاً زیاده فحش داده باشد، که البته باید حساب­ش را رسید. (در موردِ کلمه ی «زیاده» هم اشاره کنم که بنده علاقه­ی عجیبی به آوردن ضمائمِ فحش­ها در حالتِ مؤنث دارم!) اثری که به دل ننشیند اصلاً ارزشِ این را ندارد که وقتِ غلط گیری پای­ش صرف شود.

با حسابِ این تفاصیل، یادداشتی بر «شاهِ بی شین» هم روده­درازی­ای است در همین وادیِ مجیزگوییِ خاطره، که ما خاطرخواه­ش شده­ایم و رانده­ایم:           

***

هر چه با خودم کلنجار رفتم که مثلاً اسمِ این یادداشت را «آه­های یک شاه» بگذارم یا که چه، نشد که نشد. حیف­م آمد. اصلاً بخشِ زیادی از کارِ کتاب را مزینانی با همین اسم گزینی­اش کرده: «یک آهِ بزرگ» که با افتادنِ آن تاجِ کذا از سرِ همایونی­اش نصیب­ش شد. و نصیب دنباله­ای که به حسابِ خودش حلقه­ای است از حلقه­هایِ با اصالتِ آن. و چه اصالتی؟ اصالتی که مردکِ دهاتیِ بی­کله­ای را همین­جور الله بختکی و به حسابِ زورِ بازو می­کند وارثِ بیضه­های هخامنشی ... بی که از آن ترکه باشد. و اصلاً مگر همان­ها که بودند، به چه فراستی شاه شده بودند؟ ... لابد به فرهِ ایزدی؟ ... بگذریم.

«شاهِ بی شین» یک آهِ بلند است از دلِ آدمی که بگویی نگویی حبّ و بغض­هایی داشت شبیهِ همین حبّ و بغض­هایِ من و شمایِ شاه­ستیز. با کله­ای که کچل می­شد و طحالی که برمی­آمد؛ آکنه­هایی که می­زد و زن­هایی که می­پرستید. یعنی پیش از هر چیز یک آدم بود. و این نگاهی بود که مزینانی در این کتاب به شاه و گه و گاه به اطرافیان­ش انداخته. کتابی که توسطِ یک راویِ داننده -و نه حتی قضاوت کننده- پیش می­رود. این نوع نگاه و زاویه­ی دید که می­توانم­ش «دوم شخص بطن» بخوانم، از نظرِ من اصلی­ترین وجهِ کارِ مزینانی است. یعنی او پیش از آن که محمدرضا پهلوی را «شاه» ببیند و روایت کند، «محمدرضا پهلوی» دیده است و روایت­ش می­کند. او را «تو» خطاب می­کند و این «تو» را جوری ادا می­کند که یک خدا. (اعتراف می­کنم که اوایل فکر نمی­کردم  بتواند این زاویه­ی دیدش را تا به آخر حفظ کند. اما کرد، همه­ی418 صفحه­اش).  خودِ مزینانی در مصاحبه­های­ش وقتی می­خواهد از شاه یاد کند می­گوید: «شاهِ خائن»، اما وقتی تو کتاب­ش را دست می­گیری و داستان را می­خوانی به نظرت این دیگر مزینانیِ حُکم­دهنده نیست. آن قدر به کارش ایمان دارد که هر آن­چه که دیده است را بگوید و قضاوت را بگذارد به عهده­ی مخاطب. فلذا کار، یک کارِ شریف -به عبارت اکثر نقدهایی که پیش از این درباره­ی کتاب خوانده­ام- است. کاری که در آن، نویسنده این اجازه را به خود نداده است که خاطره­های­ش بر داده­های­ش پیشی بگیرند.

در مرحله­ی تحقیق، گفته می­شود که مزینانی به عناصرِ گوناگونی درباره­ی موضوع توجه داشته. به قولِ خودِ او (و حالا تو بگرد دنبالِ سندِ این قول) از فیلم­هایِ موجود از شاه و اطرافیان­ش گرفته تا روایت­هایِ شفاهیِ نزدیکان و دوران، یادداشت­های شاه و فرح، عکس­ها، وسایلِ زنده­گی و در کل هر چیزی که در این باب گیرش آمده است را بلعیده تا کار بشود چیزی که هست. در این روایتِ دوم شخصِ بطن که برای اول بار است که استفاده­ی آن را در موردِ یک شخصیتِ تاریخی می­بینم، نویسنده نه تنها به فرد و عمل کرده­های­ش اشاره می­کند، که در همان زمان نیز اشاره به درون و انگاشته­هایِ ذهنی او دارد. مزینانی وقتی می­خواهد یک لحظه را نمایش دهد، هم به وقایعِ هم­زمان اشاره دارد و هم به وجوهِ آن زمان: خودِ اتفاق و اظهاراتِ دیگران و احساساتِ پشتِ آن. این­طور که مثلاً وقتی مزینانی روایتِ خروجِ محمدرضا را از ایران روایت می­کند، در آن صحنه­ای که او واردِ هلیکوپتر می­شود و ما بارها و بارها دیده­ایم­ش، مزینانی، هم دست به توصیفِ ماوقع می­زند، و هم درونیاتِ شاه را که از یادداشت­های­ش درآورده رویِ کاغذ می­چیند. هم به عناصرِ صورت و رفتارهایِ شاه منشانه­ی او توجه می­کند و هم به دلی که از او شکسته ... و هم ترسی که برش داشته. این­جوری شاه دیگر یک موجودِ لعینِ عوضیِ مغرور -مثلِ دیوهایِ تویِ قصه- نیست که ترکِ وطن به تخم­ش هم نباشد. حالا او دیگر مردی است که می­خواهد خودخورانه و ناکامانه گریه­اش را بپوشاند. حالا او مردی است در حالِ شکستن، مردی در آستانه­ی پاشیدن ... و در چهره، مردی که سعی دارد این را هم مثلِ مابقیِ ناخوشی­های­ش با میمیکی آرام و صبور پنهان کند؛ و این­جاست که دیگر نقصِ (و شاید حتی نقضِ)  انگاره­ی من وتو درباره­ی او و پس قضاوتِ من وتو درباره­ی او عوض می­شود. هر چه باشد یارو یک عمر شاه بوده. یک عمر با همه­ی مرده­ریگ­های­ش ... و حالا مجبور است در چنان ضرب­العجلی از کشور خارج شود که حتی فرصتِ پشت سر نگاه کردن و انتخاب هم­راهان­ش را هم ندارد. یارو تا همین دی­شب «اعلاحضرت آریامهرِ همایونی» بوده و ام­روز مزدوری است که مردم «شاهِ خائن» می­خوانندش. فاصله­ی بینِ فرار شاه از ایران و مرگ­ش در مصر چیزی در حدودِ 19 ماه و 9روز بیش­تر نیست، و این 19 ماه و 9 روز جوری رقم می­خورد و برایِ او دربه دری می­آورد که انگار قرار است همه­ی نکبت­های او را در طیِ این سال­ها، در یک زمان­بندیِ فشرده مکافات دهند و پس ببیند. یارو حتی دیگر برایِ نوکرانِ مواجب بگیرش هم شاه نیست. «آه» است. و این «آه» هر چه قدر هم که به حق باشد و از حلقومِ نااهل، باز هم آه است و دل­گیر کننده. درباره­ی دیگر وجوهِ کار، دیگران گفته­اند. من تنها می­خواستم پیش از این کار را با گمانه­ای شروع برم که  می­پرسید: «مزینانی چند خط برای شاه گریه کرده است تا یک خط درباره­ی او بنویسد؟» و این همه قبل از این بود  که بروم سراغِ گوگل و حضرت­ش را سرچ کنم و قیافه­ی سه تیغِ جدی­اش را با مصاحبه­های «شاهِ خائن» کلیدش بخوانم ... . بعد با این تفاصیل گفتم که: «عمراً!». اما صفحاتِ آخرِ کار را که می­خواندم نه­توانستم بغض نکنم. و از این رو که به حُکمِ «حرفی کز دل برآید لاجرم بر دل نشیند» ایمانِ محکم دارم، گفتم نمی­شود که ... . مزینانی حتماً گریسته است. با همه­ی آن حجمِ مردانه و شوکتِ شاه­ستیزانه­اش. و اصلاً چرا نه­گرید؟ مگر این فقط بحثِ بدعاقبتیِ یک دیکتاتور است؟ خیر. این درباره­ی شاه نیست، درباره­ی آدمی است. محمدرضا به مثابهِ انتخاب­گری افتاده در فضا و زمان، و شَرگُزین و پس شَربین. عاقبتِ شومِ یک آدم هیچ­گاه خوش­حال کننده نمی­تواند باشد. دِ آخر داستانِ عاقبت­به­شری است.  نه به خاطرِ شعارهایِ کشک­کیِ انسان دوستانه(!)، بل به خاطرِ  روحی به هدر رفته. همان که هرگاه امامِ معصومی یکی­ش را می­یافت می­شد دعاکننده­ترینِ انسان­ها در حقِّ او. مگر امام غم­خوارترینِ آدم­ها برایِ دشمنان­ش نبود؟ ... و مگر من و تو مریدِ همان امام نیستم؟ ... پس چرا گریه نکنیم؟ وقتی که یک انسان به آخرِ کار می­رسد و می­بیند چیزی که تا به این­جا توی همیان­ش آورده جز مشتی چرک و کثافت بیش نیست؟! هان؟ چرا گریه نکنیم؟ ... .

یکی دیگر از مطالبی که خاطرِ کار را خیلی برای­م عزیز می­کرد و نه­فهمیدم کجایِ این نوشته جای­ش بدهدم (و پس این­جا:) این جمله و درست این جمله­اش بود که : «... و به هیچ­کس و هیچ­چیز حتی خودمان هم رحم نکردیم ... » و چنین بود. به هر رو، به تهِ ماجرا که می­رسیم، خیلی نمی­توانیم مطمئن باشیم این­را که آن «آهِ» گفته رفته در نامِ اثر تنها مالِ شاه و شاهی­ها بوده باشد. انگار یک آهی یک جایِ دلِ خودمان هم جا باز کرده است. همین: «آه .... !»


***

 

  • پایگاه تورق

یادداشت ها  (۰)

هیچ یادداشتی هنوز ثیت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی